چهار شمع
چهار شمع به آرامی مس خوختند و با هم گفت وگو می کردند.محیط به قدری آرام بود که صدای شمع ها شنیده می شد.
اولین شمع می گفت:من ((دوستی)) هستم اما هیچکس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر وکم نورتر شد وسپس خاموش شد.
شمع دوم گفت : من ((ایمان)) هستم اما اغلب سست می گردم و خیلی پایدار نیستم .
در همین زمان نسیمی آرام وزید واو را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد : من (( عشق )) هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند .آنها حتی فراموش می کنند به نزدیکان خود عشق بورزنند !
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد .
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد .چشمش به شمع های خاموش افتاد وگفت : شما چرا نمی سوزید ! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید ؟
وناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کردو گفت : نگران نباش !
تا زمانی که شعله ی من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد.
من (( امید )) هستم.
کودک با چشمهای که از شادی می درخشیدند شمع امید را در دست گرفت و دوستی ایمان و عشق را شعله ور کرد .
شمع امید شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه اکنده از دوستی ایمان وعشق باشید .
نظرات شما عزیزان:
رسولی 
ساعت18:26---30 دی 1389
باسلام از این مطالب امید وار کننده ممنون جالب بود
|