عشق


 

به نام مهربانترین
 
مردی با خود زمزمه کرد:خدایا با من حرف بزن
یک سار شروع به خواندن کرد! اما مرد نشنید
مرد فریاد برآورد خدایا با من حرف بزن ........
آذرخش درآسمان غرید اما مرد اعتنای نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت : پس تو کجایی؟؟؟؟   بگذار تا تو را ببینم ستاره ای      درخشید اما مرد ندید
مرد فریاد گشید خدایا یک معجزه به من نشان بده
کودکی متولد شد و اما باز مرد توجهی نکرد
مرد درنهایت یاس فریاد زد :
خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم ..
از تو خواهش می کنم ...
پروانه ای روی دستش نشست واو پروانه را پراند وبه راهش ادامه داد ...
ما خدا را گم می کنیم در حالی که در کنار نفس های ما جریان دارد
خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست . تا به خال چند بار خوشیهایت را آرام وبی بهانه به او گفته ای ؟؟
تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی؟؟؟؟؟
که چقدر همه چیز خوب است؟؟؟؟؟؟؟
که چه خوب که او هست؟؟؟؟؟
خدا همراه همیشگیه سختیها و خستگی های ماست زمانی که خسته ودرمانده به طرفش می رویم
خیال می کنیم تنها زمانی که به خواسته های خود برسیم او ما را دیده و حس کرده
اما....................
گاهی بی پاسخ گذاشتن برخی از خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه ی او به ماست
خورشیدی را باور دارم که حتی اگر نتابد
به عشق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم
به خدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد...
تا خدایی هست جایی برای نا امیدی نیست.

سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,

|
 

دوباره فکر کن ؟

 

دوباره فکر کن ؟
نگذار کسی یک الویت در زندگی تو بشه
وقتی فقط تو یک انتخاب در زندگی اونی
یک رابطه بهترین حالتش وقتیه که دوطرف در حالت تعادل باشند
 
هیچ وقت شخصیت خودت را برای کسی تشریح نکن چون کسی که تو رو دوست داشته باشه بهش نیازی نداره و کسی که ازت بدش بیاد باور نمی کنه
 
وقتی دائم می گی گرفتارم هیچ وقت آزاد نمی شی
وقتی داوم می گی وقت ندارم بعد هیچوقت زمان پیدا نمی کنی
وقتی دائم می گس فردا انجامش میدم اونوقت فردای تو هیچوقت نمی یاد.
 
وقتی صبحا از خواب بیدار میشیم ما دوتا انتخاب داریم .برگردیم و بخوابیم و رویا ببینیم یا بیدار شیمو رویا هامونو دنبال کنیم.اتخاب با شماست...
 
ما کسی رو که به فکرمون هست به گریه میندازیم.
ما گریه می کنیم برای کسی که به فکرمون نیست.
و ما به فکر کسی هستیم که هیچ موقع برامون گریه نمی کنن. این حقیقته زندگیه .عجیبه ولی حقیقت داره . اگه این رو بفهمی هیچوقت برای تغییر دیر نیست.
 
وقتی تو خوشی وشادی عهد وپیمان نبند .
وقتی ناراحتی جواب نده .
وقتی عصبانی هستی تصمیم نگیر.
دوباره فکر کن ... عاقلانه رفتار کن .
 
زنگی برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست
ریشه هم هرگز اسیر باد نیست
زندگی چون پیچک است
انتهایش میرسد پیش خدا.

سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,

|
 

 

 

چی می شد ...؟
 
چی می شد اگه خدا امروز وقت نمی کرد به ما نعمت بده
چرا که دیروز وقت نکردیم از او تشکر کنیم.
 
چی می شد اگه خدا فردا دیگه ما را هدایت نمی کرد
چون امروز اطاعتش نکردیم.
 
چی می شد اگه امروز خدا با ما نبود
چرا که امروز قادر به درکش نبودیم.
 
چی می شد دیگه هرگز شکوفا شدن گلی را نمی دیدیم
چرا که وقتی خدا بارون فرستاده بود گله کردیم.
 
چی می شد خدا عشق ومراقبتش را از ما دریغ می کرد
چرا که ما از محبت ورزیدن به دیگران دریغ کردیم.
 
چی می شد اگه خدا وحی الهی رو از ما می گرفت
چرا که امروز فرست نکردیم آن را بخوانیم.
 
چی می شد اگه خدا در خانه اش رو می بست
چون ما در قلبهای خود را بسته ایم.
 
چی می شد اگه خدا خواسته هایمان را بی پاسخ می گذاشت
چون فراموشش کردیم.
 
چی می شد
اگه از این مطالب به سادگی نگذریم.

سه شنبه 26 دی 1389برچسب:,

|
 

 

گابریل گارسیا مارکز
((سیزده خط برای زندگی))
1-دوست دارم نه به خاطر شخصیت تو بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
 
2-هیچکس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی را دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
 
3-اگر کسی تو را ان طور که می خواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
 
4-دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند.
 
5-بدترین شکل دلتنگی برای کسی ان است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
 
6-هر گز لبخند را ترک نکن حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
 
7-تو ممکن است در تمام زندگی یک نفر باشی ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
 
8-هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با بگذراند نگذران.
 
9-شاید خدا خواسته است که بسیاری افراد نامناسب را بشناسی  وسپس شخص مناسب را به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکر گذار باشی.
 
10-به چیزی که گذشت غم نخور به آنچه دپس از ان آمد لبخند بزن .
 
11-همیشه افرادی هستند که تو را می آذارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را  آزرده دوباره اعتماد نکنی.
 
12-خود را به فرد بهتری تبدیل کن ومطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.
 
13-زیاد از حد خود را تحت فشار نگذار بهترین چیز ها زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.

19 دی 1389برچسب:,

|
 

 

بهتر است بدانیم که ....
 
بدانیم که
تا روزی که بخشیدن را یاد نگرفته ایم     
زندگی کردن را نخواهیم آموخت
 
بدانیم که
برای غالب شدن بر عادت زشت شکایت کردن
باید برکات زیبای خداوند را بشماریم
 
بدانیم که
خدا می خواهد در هر لحظه برای هریک از ما همه چیز باشد
 
بدانیم که
آنچنان که جواهر بدون ساییدن براق نمی شود
ما هم بدون درد کشیدن کامل نخواهیم شد
 
بدانیم که
کمک خدا فقط به اندازه ی یک دعا از ما فاصله دارد
 
بدانیم که
بهتر است نقشه های خود را با مداد تصورات خود بکشیم
و آنگاه پاک کن را به دستان قدرتمنمد خدا بسپاریم
 
بدانیم که
پاسخ درست خداوند همیشه بعد از در خواست اشتباه ما روشنایی بخش است
 
وهزار بدانیم دیگر

19 دی 1389برچسب:,

|
 

 

چهار شمع
 
چهار شمع به آرامی مس خوختند و با هم گفت وگو می کردند.محیط به قدری آرام بود که صدای شمع ها شنیده می شد.
اولین شمع می گفت:من ((دوستی)) هستم اما هیچکس نمی تواند مرا شعله ور نگاه دارد و من ناگزیر خاموش خواهم شد.
شمع دوستی کم نورتر وکم نورتر شد وسپس خاموش شد.
شمع دوم گفت : من ((ایمان)) هستم اما اغلب سست می گردم و خیلی پایدار نیستم .
در همین زمان نسیمی آرام وزید واو را خاموش کرد.
شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد : من (( عشق )) هستم ولی قدرت آن را ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند .آنها حتی فراموش می کنند به نزدیکان خود عشق بورزنند !
و بی درنگ از سوختن باز ایستاد .
در همین لحظه کودکی وارد اتاق شد .چشمش به شمع های خاموش افتاد وگفت : شما چرا نمی سوزید ! مگر قرار نبود تا انتها روشن بمانید ؟
وناگهان به گریه افتاد.
با گریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کردو گفت : نگران نباش !
تا زمانی که شعله ی من خاموش نگردد شمع های دیگر را روشن خواهم کرد.
من (( امید )) هستم.
کودک با چشمهای که از شادی می درخشیدند شمع امید را در دست گرفت و دوستی ایمان و عشق را شعله ور کرد .
شمع امید شما هرگز خاموش نگردد تا همیشه اکنده از دوستی ایمان وعشق باشید .

19 دی 1389برچسب:,

|
 

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود


4 دی 1389برچسب:,

|
 

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.

جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت.

ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين  گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟

مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است .

پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام،  من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها  بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟

مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت .

مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...


 


4 دی 1389برچسب:,

|
 

تا حالا شده عاشق بشين؟؟؟

 

ميدونين عشق چه رنگيه؟؟؟

ميدونين عشقق چه مزه اي داره؟؟؟

ميدونين عشق چه بويي داره؟؟؟

ميدونين عاشق چه شکليه؟؟؟

ميدونين معشوق چه کار ميکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونين قلب عاشق براي چي ميزنه؟؟؟

ميدونين قلب عاشق براي کي ميزنه؟؟؟

ميدونين ...؟؟؟

اگه جواب اين همه سئوال رو ميخواين! مطلب زير رو بخونين...خيلي جالب و آموزندس...

وقتي

يه روز ديدي خودت اينجايي و دلت يه جاي ديگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدي

طوري ميشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق مي تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چي با يک نگاه شروع ميشه

اين نگاه مثل نگاهاي ديگه نست ، يه چيزي داره که اوناي ديگه ندارن ...

محو زيبايي نگاهش ميشي ، تا ابد تصوير نگاهش رو توي قلبت حبس مي كني ، نه اصلا مي زاريش توي يه صندوق ، درش رو هم قفل مي كني تا كسي بهش دست نزنه.

حتي وقتي با عشقت روي يه سكو مي شيني و واسه ساعتهاي متمادي باهاش حرفي نمي زني ، وقتي ازش دور ميشي احساس مي كني قشنگترين گفتگوي عمرت رو با كسي داري از دست ميدي.

مي بيني كار دل رو؟

شب مي آي كه بخوابي مگه فكرش مي زاره؟! خلاصه بعد يه جنگ و

جدال طولاني با خودت چشات رو رو هم مي زاري ولي همش از خواب ميپري ...

از چيزي ميترسي ...

صبح كه از خواب بيدار ميشي نه مي توني چيزي بخوري نه مي توني كاري انجام بدي ، فقط و فقط اونه كه توي فكر و ذهنت قدم مي زنه

به خودت مي گي اي بابا از درس و زندگي افتادم ! آخه من چمه ؟

راه مي افتي تو كوچه و خيابون هر جا كه ميري هرچي كه مي بيني فقط اونه ، گويا كه همه چي از بين رفته و فقط اون مونده

طوري بهش عادت مي كني كه اگه فقط يه روز نبينيش دنيا به آخر ميرسه

وقتي با اوني مثل اينكه تو آسمونا سير مي كني وقتي بهت نگاه مي كنه گويا همه دنيا رو بهت ميدن

گرچه عشق نه حرفي مي زنه و نه نگاهي مي كنه !

آخه خاصيت عشق همينه آدم رو عاشق مي كنه و بعد ولش مي كنه به امون خدا

وقتي باهاته همش سرش پائينه

تو دلت مي گي تورو خدا فقط يه بار نيگام كن آخه دلم واسه اون چشاي قشنگت يه ذره شده

ديگه از آن خودت نيستي

بدجوري بهش عادت كردي ! مگه نه ؟ يه روزي بهت ميگه كه مي خواد ببينتت

سراز پا نمي شناسي حتي نميدوني چي كار كني ...

فقط دلت شور ميزنه آخه شب قبل خواب اونو ديدي...

خواب ديدي که همش از دستت فرار ميکنه ...

هيچوقت براش گل رز قرمز نگرفتي ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستي فکر کنه تو دروغ ميگي آخه از دروغ متنفره ...

وقتي اون رو مي بيني با لبخند بهش ميگي خيلي خوشحالي که امروز ميبينيش ...

ولي اون ...

سرش رو بلند مي كنه و تو چشات زل ميزنه و بهت ميگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كني !

دنيا رو سرت خراب ميشه

همه چي رو ازت مي گيرن همه خوشبختيهاي دنيا رو

بهش مي گي من … من … من

از جاش بلند ميشه و خيلي آروم دستت رو ميبوسه ميذاره رو قلبش و بهت ميگه خيلي دوستت دارم وبراي هميشه تركت مي كنه

ديگه قلبت نمي تپه ديگه خون تو رگات جاري نميشه

يه هويي صداي شكستن چيزي مي آد

دلت مي شكنه و تكه هاي شكستش روي زمين ميريزه

دلت ميخواد گريه کني ولي يادت مي افته بهش قول داده بودي که هيچوقت به خاطر اون گريه نميکني چون ميگفت اگه يه قطره اشک از چشماي تو بياد من خودم رو نميبخشم ...

دلت ميخواد بهش بگي چقدر بي رحمي که گريه رو ازم گرفتي ولي اصلا هيچ صدايي از گلوت در نمياد

بهت ميگه فهميدي چي گفتم ؟با سر بهش ميگي آره!...

وقتي ازش ميپرسي چرا؟؟؟ميگه چون دوستت دارم!

انگشتري رو که تو دستته در مياري آخه خيلي اونو دوست داره بهش ميگي مال تو ...

ازت ميگيره ولي دوباره تو انگشتت ميکنه ...ميگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار ميده و تو چشمات نگاه ميکنه و...

بعد اون روز ديگه دلت نميخواد چشمات رو باز نمي كني

آخه اگه بازشون كني بايد دنياي بدون اون رو ببيني

تو دنياي بدون اون رو مي خواي چي كار ؟

و براي هميشه يه دل شكسته باقي مي موني

دل شكسته اي كه تنها چاره دردش تويي...


 


4 دی 1389برچسب:,

|
 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…



4 دی 1389برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید
karimiabolfazl4@gmail.com
نازترین عکسهای ایرانی

 

 

ابوالفضل

 

بهمن 1389
دی 1389
آذر 1389
آبان 1389

 

دوباره فکر کن ؟

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان 1 2 3 4 5 6 7 8 9 و آدرس love-1.LoxBlog.com لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی

 

کیت اگزوز ریموت دار برقی
ارسال هوایی بار از چین
خرید از علی اکسپرس
مستر قلیون

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 35
بازدید کل : 23986
تعداد مطالب : 21
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


download this music

کد آهنگ

.: Weblog Themes By www.NazTarin.Com :.


--->